بسيار فکور و انديشمند


 





 

گفتگو با خانم دکتر فتحيه فتاحي زاده
 

درآمد
 

هرگز گمان نمي برد آن کسي که او را در ايفاي وظيفه دشوارش ياري خواهد داد، اوست که سخن نمي گويد و شور و هيجان به خرج نمي دهد؛ اما درباره راهي که او را به قله رفيع شهادت خواهد رساند، مي انديشد و با عزمي راسخ و بدون ذره اي ترديد، در اين راه گام مي نهد. دکتر فتاحي شاهد لحظه شکوهمند شهادت فهيمه و راوي صديق بهترين آنات زندگي او، با نهايت دقت و لطف از خاطرات بسيارش از شهيد، سخن می گوید.

از آشنايي خودتان با شهيد فهيمه بگوييد.
 

من بعد از راهنمايي به حوزه رفتم و ايشان بعد از ديپلم. نکته اي را که من بارها گفته ام اين است که فهيمه در همان دوره اي که با او در حوزه بوديم، خصوصيات بارزي داشت. گاهي بعد از شهادت افراد مواردي را مطرح مي کنند که به نظر مي رسد غول است، ولي اگر شما به هر يک از دوستان ايشان مراجعه کنيد، ويژگي هاي مشترکي را مطرح مي کنند که در زمان حيات ايشان هم مطرح بود و بعد فقط نقل مي شد و هيچ اغراقي در کار نبود. همه اينها جنبه هاي الگويي بودند که از او انسان شاخصي مي ساخت. انصافاً هيچ يک از افراد ديگر، به اين شکل شاخص نبودند.

اين ويژگي ها کدامند؟
 

يکي مسئله نظم و انضباط عجيب او بود. بسيار مرتب و منظم بود. اين نظم را در برنامه ريزي روزانه داشت، وقت تلف نمي کرد و مخصوصاً اينکه هر کاري را به موقع انجام مي داد. اين نظم بيشتر از هر وقت ديگري در موقع امتحانات جلوه مي کرد، به اين شکل که همه طبقه ها کم و بيش نگران بودند و استرس داشتند، اما فهيمه به خيال راحت و با کمال آسودگي، همان برنامه هميشگي خود را ادامه مي داد و همان زماني را که هر شب براي خوابش تعيين کرده بود، تغيير نمي داد و مي خوابيد. واقعاً تنها کسي بود که به اين شکل عمل مي کرد، او بود، چون همه کارهايش را به موقع انجام مي داد. هر وضعيتي که پيش مي آمد، روي برنامه او تأثيري نداشت. خيلي از ماها به او غبطه مي خورديم که همه کارهايش را به موقع انجام مي داد و شب امتحان راحت و آسوده مي خوابيد.

آيا اين نظم و ترتيب را در زندگي خانوادگي او هم مي ديديد؟
 

البته آنها هم آدم هاي منظمي بودند، ولي اين ويژگي به قدري در فهيمه بارز بود که هر کسي به محض اينکه صحبت او پيش مي آمد، به اين نکته اشاره مي کرد. ويژگي ديگر اين بود که روحيه خاصي داشت که همه به او مراجعه و مسائل شخصي شان را اعم از مشکلاتي که با خانوده شان داشتند، مشکلات درسي، مالي، عاطفي و خلاصه هر نوع مسئله اي که داشتند، با او مطرح مي کردند. اين وضعيت به قدري بارز بود که پس از شهادت او مديران داخلي مکتب، يعني خانم ها مقتدايي و منصوري گفته بودند، «ما واقعاً احساس مي کرديم مدير مائيم، ولي فهميديم که عملاً اين فهيمه است که دارد مديريت مي کند.» واقعاً در دل بچه ها جا گرفته بود و به خاطر پختگي اي که داشت، بزرگ تر از سنش بود، يعني انسان احساس مي کرد او يک عمر تجربه را پشت سر دارد و الان به جايي رسيده که مي تواند دست ديگران را بگيرد. و به آنها کمک فکري و عملي کند. اين واقعاً خصوصيت برجسته فهيمه بود. همه ما وقتي سال اول را طي مي کرديم، تازه در سال دوم بود که مي توانستيم به طلبه هاي سال اول کمک کنيم، ولي فهيمه از همان سال اول، طوري بود که اغلب بچه ها به او مراجعه مي کردند. جلوه اين معتمد و محبوب بودن را مي شد آشکارا در لحظه خداحافظي او ديد. آخرين بار که مي خواستيم به طرف کردستان حرکت کنيم، بچه ها او را رها نمي کردند و پروانه وار دورش مي چرخيدند و ناگفته هايشان را با او مطرح مي کردند. واقعاً لحظات بسيار ديدني اي بود. اي کاش به نوعي ثبت شده بود.

سواي هنر و استعداد ذاتي فهيمه براي مديريت و طرف اعتماد بودن، آيا زمينه هاي خانوادگي براي اين هنر را هم داشت؟
 

فهيمه آدم خاصي بود. در خانواده او دخترهاي ديگري هم بزرگ شده اند که هر کدام صاحب ويژگي هاي برجسته اخلاقي زيادي هستند، ولي حتي خود آنها هم مي گويند که فهيمه با اينکه کوچک تر بود، اما از همان ابتدا درايت خاصي براي حل مسائل و مشکلات داشت و طرف مراجعه آنها بود. فهيمه در آن زمان نه فقط در ميان طلبه هاي مکتب به همراه و همفکري شهره بود که در خانواده اش هم هنگامي که مشکلي داشت، به او رجوع مي کرد. من يادداشت هاي دوره دبيرستان او را مطالعه کرده ام. در آن دوره که ظاهراً مدرسه شان هم مختلط بوده و با پسرها درس مي خوانده اند ولذا مشخص است که چه جور محيطي بايد بوده باشد. وقتي يادداشت هاي روزانه او را مي خواندم، کاملاً معلوم بود که اين دختر يک نوجوان فکور و انديشمند و از حد خودش بسيار فراتر بوده است. تحليل هاي او از رفتار همکلاسي ها و معلم ها و نوع سئوالاتي که مي پرسيدند و پاسخ هايي که مي دادند، کاملاً نشان مي دهد که فهيمه از مسائل به سادگي نمي گذشته و درباره آنها فکر مي کرده است. در يادداشت هاي او در دوره دبيرستان، آن هم در دوران نوجواني و دوره شاه، يکي از بزرگ ترين تأسف ها و حسرت هاي او اين است که يکبار تا ساعت يک نيمه شب بيدار بوده و نماز صبحش قضا شده است. او در خانواده اي سنتي و در يک شهر کوچک بزرگ شده، با اين همه طرز فکر او بسيار جلوتر از سن و مقتضيات محيطي اوست. از اين يادداشت ها کاملاً پيداست که او به اصولي پايبند است و همه زندگي اش را بر اساس آنها تنظيم کرده است.

اين اصول از کجا آمده اند؟
 

او بسيار اهل مطالعه بوده است.

با توجه به ممنوع بودن چاپ بسياري از کتب و مخصوصاً اقامت او در زنجان، به چه کتب هايي دسترسي داشته؟
 

چيزي که من از يادداشت هايش فهميدم و بعدها که با هم آشناتر شديم، مثلاً کتاب هاي جلال الدين فارسي را مي خوانده است.

در آن سن چگونه اين مطالب را مي فهميده؟
 

آدم بسيار فهميده اي بود، مثلاً در کلاس درس حوزه، واقعاً از نظر درک مسائل، دومي نداشت. در حوزه، اساتيد سعي مي کنند مطالب را به گونه اي مطرح کنند که در حد فهم متوسط شاگردان باشد، با اين همه دقايق ظريف علمي را همه نمي فهمند. فهيمه واقعاً از نادر طلبه هايي بود که اين نکات را دريافت مي کرد.

باهوش بود؟
 

قطعاً بهره هوشي بسيار بالايي داشت، چون رشته رياضي فيزيک خوانده و با معدل بالايي ديپلم گرفته بود. اساتيد ما در آن دوره عموماً مرد بودند و لذا بين استاد و شاگردان، پرده هاي سيار (پاراوان) مي گذاشتند و ما فقط صداي استاد را مي شنيديم. بعد از شهادت فهيمه، اساتيد ما از نوع سئوالات فهيمه، به هوش او پي برده بودند، به شدت اظهار تأسف مي کردند که حوزه چنين کسي را از دست داد. برخورد افراد با مسائل پيراموني شان با يکديگر تفاوت دارد. همه چيز را نمي شود در اثر مطالعه و تحصيل به دست آورد. ما روايات مختلفي را درباره فضيلت تفکر و برتري يک ساعت تفکر به هفتاد سال عبادت داريم. يکي از جنبه هايي که در فهيمه بسيار بارز است و از همان ابتداي زندگي هم وجود داشته و مختص به دوره اي که به حوزه آمد نيست، همين است که درباره مسائل مختلف، بسيار فکر مي کند، برخوردهايش حساب شده هستند و در تصميم گيري ها عجله نمي کند. بسياري از مشکلاتي که به خصوص در دوره نوجواني براي انسان پيش مي آيد اين است که به برخي از مسائل توجه نمي کند و از آنها سرسري مي گذرد، اما فهيمه آن قدر آگاهانه و سنجيده حرکت مي کرد که چنين تجربه هايي را نداشت. يادداشت هاي فهيمه سرشار است از برخوردهاي سنجيده و منطقي. حتماً اگر با معلم ها همکلاسي هاي سابق او گفت و گو کنيد، اين نتيجه به دست خواهد آمد که او هرگز رفتاري نکرد که بعدها پشيمان شود که چرا اين کار را کردم.

از نظم و ترتيب او مي گفتيد.
 

هر وقت مي رفتم سر چمدانش، اين احساس به من دست مي داد که او نشسته يکي يکي لباس هايش را با دقت و سر فرصت اتو و تا کرده و در چمدان گذاشته. قفسه کتاب هايش هم همين طور.
در هيچ نکته اي از زندگي اش نبود که حتي ذره اي بي نظمي به چشم بخورد. در محيط حوزه، همه موظف بوديم نظم را رعايت کنيم، اما نظم فهيمه چيز ديگري بود. وارد اتاق فهيمه که مي شدي، لازم نبود بداني که در آنجا سکونت دارد. از نوع چينش رختخواب ها و کتاب ها و وسايل اتاق، به شکل کاملاً بارزي معلوم مي شد که او هم در آنجا زندگي مي کند. فهيمه خيلي ساده پوش بود و حداکثر سه دست لباس داشت، اما همان ها را قدري هماهنگ و زيبا و متناسب مي پوشيد که آدم دلش مي خواست ساعت ها او را نگاه کند. هم در انتخاب رنگ، هم در تميزي، هم در اتو کشيدن دقت زيادي داشت. جمع اضداد بود، يعني از يک طرف در درس و مباحثه و حضور به موقع سر کلاس ها و امتحان دادن و هميشه درس را بلد بودن، جزو نمونه ها بود و از يک طرف ديگر، تمام وظايف کدبانوگري را به نحو احسن انجام مي داد. او واقعاً يک مسلمان واقعي بود. هم ظاهرش ساده و پاکيزه و آراسته بود و هم تفکر و برنامه ريزي و زندگي اش. همه چيز در وجود او، هماهنگ و متناسب بود. نمي دانم چرا ديگر از اين تناسب ها و سادگي ها و آراستگي ها کمتر نشاني باقي مانده است. من واقعاً افسوس مي خوردم که او را از دست داديم، هر چند خودش برگ برنده را برد. جامعه چه در سطح کلان و چه در سطح خرد، از اين ويژگي ها محروم شد و متأسفانه مصرف زدگي و خودنمايي، جاي آراستگي را گرفت. حيف. فهيمه ابداً سطحي نگر نبود. او در عين حال که بسيار متفکر و منطقي بود. روح بسيار لطيفي هم داشت. در لحظه خداحافظي، بچه ها رهايش نمي کردند و من چند بار مجبور شدم تذکر بدهم که دير شده و بايد برويم، ولي آنها از اينکه براي مدت کوتاهي هم از جدا مي شدند، ناراحت بودند. آنها که تصورشان بر شهادت فهيمه نبود. اما همان مدت کوتاه را هم نمي خواستند از همدلي ها و همراهي هاي او محروم شوند.

هنگامي که شما موضوع رفتن به کر دستان را مطرح کرديد، واکنش فهيمه چه بود؟
 

من دو ماه آنجا بودم. افرادي آنجا بودند که مثلاً در زمينه هاي هنري يا عرصه هاي ديگر فعاليت مي کردند، ولي در زمينه تبليغ جز من کسي نبود و مسئولين آموزش و پرورش آنجا به من گفتند که بهتر است بروي و براي کمک به خودت نيرو بياوري.

آيا در آنجا امنيت کافي وجود داشت که اگر فهيمه به آنجا مي رسيد بتواند کاري هم بکند؟
 

شرايط خيلي دشوار بود. موقعي که مي خواستيم به مدرسه برويم و برگرديم، بايد حتماً با ماشين سپاه مي رفتيم. اگر کسي ما را دعوت به ناهار و شام و مهماني مي کرد، ابداً نمي رفتيم، چون هيچ تضميني وجود نداشت که جانمان به خطر نيفتد. نيروهاي فريب خورده کومله و دمکرات و بقيه نيروهاي ضد انقلاب به شدت فعال بودند.

در چنين شرايطي فکر مي کنيد که به خطر انداختن نيروهاي کارسازي چون فهيمه، کار مدبرانه اي بود؟
 

اتفاقاً هميشه اين بحث مطرح بود. ما وقتي به آنجا مي رفتيم، واقعاً با سختي کار مي کرديم. گفتم که رفتن و برگشتن به مدرسه، مسئله بسيار دشواري بود و ما بايد حتماً با ماشين سپاه مي رفتيم، وگرنه ممکن بود کمين بخوريم.

آيا اگر در آن شرايط در حوزه مي مانديد و به تحصيل ادامه مي داديد، در شرايط مناسب تري نمي توانستيد تبليغ را به شکل مؤثري ادامه بدهيد؟ تصور نمي کنيد. سرمايه اي مثل فهيمه را بايد بهتر از اينها حفظ مي کرديم؟
 

الان قضاوت درباره آن روزها خيلي آسان نيست. بله، ما در حفظ سرمايه هاي فکري مان، چه در سطح کلان و چه در سطح خرد، خيلي درخشان عمل نکرديم، ولي اين را حالا مي توانيم بگوييم. قطعاً در آن شرايط اگر شيوه بهتري به ذهنمان مي رسيد، همان کار را مي کرديم.

آيا شهادت فهيمه توانست تحول جدي در افراد ايجاد کند؟
 

قطعاً بله. در مورد مسائل امنيتي و لزوم حفاظت از اين سرمايه ها، هيچ عقل سليمي اين منطق را رد نمي کند. ولي در عين حال شهادت فهيمه اثرات بسيار عميقي بر بسياري از افراد گذاشت و اين مسئله اي بود که به عينيه مشاهده کردم.

جاي شکرش باقي است.
 

گاهي اوقات به اين نتيجه مي رسيم که شايد اگر فهيمه شهيد نمي شد. نمي توانست تا اين درجه اثرگذار باشد. کساني که خصوصيات روحي فهيمه را داشتند، جز اين راهي را نمي توانستند انتخاب کنند. اين روحيه در جوان و نوجوان ما بود که هر جايي که دردمندي بود و به کمک احتياج داشت، سر از پا نشناسد و برود و همين روحيه بود که انقلاب و جنگ را پيش برد. به نظر من امثال فهيمه جز اين نمي توانستند کاري بکنند، وگرنه او هم مثل ده ها نفر ديگر که به دعوت من جواب منفي دادند، با من راه نمي افتاد و به کردستان نمي آمد. الان هم که اگر انسان در زندگي اش به دستاوردهايي مي رسد، حاصل همان خلوص و صداقتي است که در آن سال ها در انسان وجود داشت و الان متأسفانه کم شده. در حال حاضر هم انسان هاي متقي که در بعد علمي بسيار پيش رفته اند، وجود دارند، ولي نمي توانيم مثل شهدا عمل کنيم و اين نيست مگر آنکه شايد خلوص ما به اندازه آنها نيست و تلاش علمي ما آن گونه که تلاش خالصانه آنها جواب داد، جواب نمي دهد.
چون منشأ تأثير حقيقي اخلاص است، نه علم يا چيزهاي ديگر. علمي در هستي تأثير مي گذارد که مخلصانه و براي رضاي حق باشد. مسئله نيت است.
درست است. به هر حال موقعي که من مسئله رفتن به کردستان را در حوزه مطرح کردم. راستش از سئوالات مکرر و دقيق فهيمه در مورد اوضاع و احوال آنها، کارهايي که مي شود کرد و بررسي جنبه هاي مختلف موضوع، کلافه مي شدم و به خودم مي گفتم، «اين قدر سئوال مي کند؟» ابداً اميدي نداشتم که او با من بيايد. من ظاهر قضيه را نگاه مي کردم و متوجه نبودم که اتفاقاً تنها کسي که با من خواهد آمد، اوست و اگر سئوالات زيادي را مطرح مي کند، براي اين است که وقتي تصميم مي گيرد، کوچک ترين ترديدي نداشته باشد.

آيا تنها کسي بود که با شما آمد؟
 

از حوزه تنها کسي بود که آمد. جالب اينجاست که شب اولي که من موضوع را مطرح کردم. تعداد زيادي از خواهرها آمدند و تا نيمه هاي شب با من صحبت کردند. تجمع ما در سالن بزرگي بود که اسمش را گذاشته بوديم نمازخانه. براي آنها صحبت کردم که از کجا آمده ام و اوضاع چگونه است و قرار است چه کار کنيم.

خودتان هم که سني نداشتيد.
 

تازه وارد شانزده سال شده بودم. به هر حال وقتي توضيح دادم، هفت هشت نفر به شکل جدي اعلام آمادگي کردند و من مانده بودم که اين همه را چه طور ببرم، چون حداکثر سه نفر را مي توانستم ببرم. نگراني عمده من واقعاً همين بود. بعد ديدم به تدريج که زمان گذشت، يکي يکي کم شدند و آخرش هيچ کس نماند. دو سه روز مانده بود که عازم بشوم و هيچ کس اعلام آمادگي نکرده بود، اما فهيمه کماکان به سئوال پرسيدنش ادامه مي داد و در مورد تک تک مسائل و به خصوص تأثير فرهنگي اين کار، مي پرسيد. درس حوزه براي همه ما خيلي مهم بود و او در واقع داشت سبک سنگين مي کرد که در کدام جايگاه مي تواند مؤثرتر باشد. مي خواست که اگر درس حوزه را رها مي کند، به دنبال يک کار هدفمند و روشن برود. که وقتش تلف نشود. من واقعاً اميدي به آمدن او نداشتم و از جاي ديگري هم که خبر نشد. روزهاي آخر بود که به من مراجعه کرد و گفت که با خانواده اش هم صحبت کرده و تصميم دارد همراه من بيايد. واقعاً حيرت کردم. اصلاً انتظارش را نداشتم. من بيست و چهارم آبان بود که به حوزه آمدم و در اين فاصله همراه يکي از دوستان به سفري تبليغي در شمال هم رفتيم، چون ايام محرم بود و وقتي برگشتم، در روز ششم آذر، همراه فهيمه عازم کردستان شديم. در اتوبوس که نشستيم، ديدم دارد يادداشت مي نويسد.

آن يادداشت ها را داريد؟
 

بله، نوشته، «لحظات خوشي نيست هنگام دوري. عجيب است برايم. به طور محسوسي وابستگي خود را حس مي کنم که حتي هنگام فکر قلبم را به درد مي آورد.» موقعي که به سنندج رسيديم، به خاطر درگيري ها و ناامني جاده ها معطل شديم. هنوز جنگ شروع نشده بود، اما در اثر تهاجم نيروهاي ضد انقلاب، تخريب هايي در شهر صورت گرفته بود که مي رفتيم و مي ديديم و من تلاطم روحي خاصي را در او مي ديدم. در يادداشت هاي آن روزها نوشته، «خدايا! چقدر پستي و ذلت به همراه، چقدر توشه راه، کم و چقدر راه طولاني و بي پايان. خدايا! احساس مي کنم يک مشرک واقعي بدون هيچ قيد و بندي شده ام و از هدايت فرسنگ ها دور. خدايا! چقدر پستي و ذلت را در خود احساس مي کنم، اما اگر در راه تو و به خاطر شناخت تو باشد، باعث خوشبختي و شادکامي است. افسوس که راه مشرکان را پيمودم و البته هواي نفس در اين منزلت بيکار ننشست و کاري کرد که اکنون به اين طريق بدون هدف و واقعاً سرگردان و چيزي در مقابل ندار، روبروي نعمات بيش از حد خداي يکتا و احد بنشينم.» اينها جملاتي است که در آن شرايط نوشته.

از لحاظ ادبي هم خيلي موجز و پخته هستند. جز اينها را چاپ نمي کنيد؟
 

اتفاقاً اين موضوعي است که يکي دو سال است خيلي ذهن مرا مشغول کرده. هم براي برادرم خيلي حرف هاي ناگفته دارم و هم براي فهيمه. گاهي در ذهنم ترکيب سازي مي کنم که اسم کتابم چه باشد و چه بنويسم و باز در اثر روزمرگري ها غفلت مي کنم.

اين احساس اندوه و غبن در فهيمه از کجا ناشي مي شد؟
 

من فکر مي کنم کساني که در مسائل معنوي پيش مي روند، هيچ کاري را بزرگ نمي بينند و در مقابل عظمت خداوندي، واقعاً کارهايي را که انجام مي دهند، کوچک مي بينند و هميشه اين احساس با آنها همراه است که چه بايد بکنند تا احساس «کم گذاشتن» و «انجام وظيفه نکردن» را جبران کنند. مختص فهيمه هم نيست. همه اين افراد اين حس را دارند. چند وقت پيش بسيج مراسمي گذاست که با تأخير برگزار شد و درست افتاد به روز 12 آذر که روز شهادت فهيمه است. به اعتقاد من هيچ چيزي تصادفي نيست. هر چند سهواً لفظ تصادف را به کار مي بريم. به من زنگ زدند که بيا و به مناسبت هفته بسيج خاطره اي را تعريف کن. من داشتم در اين باره فکر مي کردم که چه بگويم که يک مرتبه متوجه شدم اين مراسم در روز شهادت فهيمه برگزار مي شود. اول صحبتم به مخاطبان گفتم که، «اين يک حسن تصادف است، اما اعتقاد قلبي من اين نيست که تصادف است. احساس مي کنم در چنين روزي بايد مي آمدم و نحوه شهادت فهيمه را براي شما بيان مي کردم.» واقعاً نقل آن خاطره روي مخاطبان، بسيار تأثير گذاشت. اينجاست که مي گويم اگر فهيمه ساعت ها درس مي داد، اين قدر که نقل حادثه شهادتش تأثير گذاشت، شايد اثر نمي کرد.
فهيمه شانس آورده که بعد از او خوب کسي باقي مانده که اينها را بگويد. در مورد بسياري از شهدا، کسي نمانده که از آنها حرف بزند. خاطره شهادت او را بيان کنيد.
ما از قم به مقصد کرمانشاه در ساعت 2 بعد از ظهر حرکت کرديم. قرارمان اين بود که دانشجوياني که تهران هستند به قم بيايند و با هم برويم. برنامه هاي اعزام را هم معمولاً سپاه انجام مي داد، ما چون خانم بوديم و کرمانشاه هم مشکلي نداشت. اينها براي ما بليت گرفتند و ما با اتوبوس رفتيم. وقتي به کرمانشاه رسيديم، تا ما را به سپاه کرمانشاه منتقل کردند و به واحدي که در قسمت خواهران برايمان تدارک ديده بودند، رفتيم و مستقر شديم، دو سه ساعتي از اذان مغرب گذشته بود. همه نماز خوانديم و چون خسته بوديم، رفتيم که استراحت کنيم. ماه محرم بود و يادم هست که فهيمه با لحن بسيار محبت آميز که احساس بسيار زيبايي را در دل همه ايجاد کرد، گفت، «محرم است! زيارت عاشورايمان...» اين حرف و به خصوص لحن فهيمه طوري بود که همه مثل فنر از جايشان بلند شدند. انگار نه انگار که داشتيم از شدت خستگي از حال مي رفتيم. همه چيز در وجود فهيمه اصيل بود. ادا و ريا نبود، براي همين هم تا عمق وجود انسان تأثير مي گذاشت. نوع گفتنش فرق مي کرد. لحنش شيرين و دوستانه و مهربان بود و همه با کمال ميل از پيشنهاد او استقبال کردند. بسيار به اين چيزها مقيد بود. بعضي ها تقيد دارند، ولي انگار تقيدشان بين آنها و افراد ديگر، مرز ايجاد مي کند، در حالي که تقيدات فهيمه بالعکس بود، يعني مرزها را برمي داشت. احساس من اين است که يکي از دلايل عدم توفيق هاي ما اين است که به جاي همرنگي با جمع، دنبال تمايز هستيم. فهيمه نه تنها در پي تمايز از ديگران نبود که اتفاقاً به دنبال گم شدن در اين درياي بزرگ بود. بسيار آدم مؤثري بود و مي توانست به سرعت با ديگران ارتباط برقرار کند. واقعاً آن سن و سال و اين همه ادب و فهم با همديگر نمي خواند. همين ويژگي ها بود که باعث شد فهيمه در اوج آرامش و بدون آنکه ناله اي کند يا آهي بکشد، شهيد شود، طوري که هيچ کدام از ما باور نمي کرديم که او شهيد شده است. شهادت او در نهايت آرامش بود. روز هفتم آذر 59 بود که به کرمانشاه رسديم و همان طور که گفتم بعد از نماز مغرب و عشا و با پيشنهاد صميمانه فهيمه، زيارت عاشورا را خوانديم. قرار بود فرادي آن روز عازم سنندج شويم، اما خبر رسيد که در جاده کرمانشاه سنندج درگيري شده و سفرمان عقب افتاد. از فرصت استفاده کرديم و به ديدن مناطق تخريب شده شهر رفتيم. روز هشتم اعزام شديم و همان روز به سنندج رسيديم. چند روزي در سنندج معطل شديم و من مي ديدم که فهيمه به شدت متلاطم است و سعي مي کند با خواندن دعا، خود را آرام کند. صبح روز دوازدهم به مقر فرمانده رسيديم. قرار بود به خاطر ناامن بودن جاده ها با ستون نظامي به طرف سقز حرکت کنيم. حدود ساعت دو بعد از ظهر بود که ستون نظامي آماده حرکت شد. ساعت 4/5 بود که به ديواندره رسيديم. فرمانده سپاه ديواندره براي تقويت روحيه ما گفت، «نگران نباشيد. کاليبر 50 پشت سرتان در حرکت است.»
فهيمه با تبسمي پر از معنا رو به من کرد و در حالي که به تمثال حضرت امام (ره) که در آغوش داشت، اشاره مي کرد، گفت، «کاليبر پنجاه هزار با ماست. تا او را داريم چه غم؟» نزديک غروب بود و لحظات به سختي سپري مي شدند. به فهيمه گفتم، «احساس دلتنگي مي کنم. انگار پيشامدي در انتظارمان است.»
گفت، «قرآن مي خوانيم.» و شروع کرد به تلاوت آياتي از قرآن. ناگهان ماشين ما را به رگبار بستند. يکي از گلوله ها از کتف راننده گذشت و با آنکه خون فوران مي کرد، او فرمان را رها نکرد و با لحني محکم گفت، «سرتان را ببريد پايين تا دشمن متوجه حضور شما نشود.» هنوز حرفش تمام نشده بود که فهيمه آرام سرش را پايين آورد. بعد از چند دقيقه به درمانگاه متروکه اي رسيديم. راننده که ديگر رمق نداشت، به ماشين حامل کاليبر 50 که پشت سرمان حرکت مي کرد علامت داد که بايستد. راننده را براي درمان سرپايي به داخل درمانگاه بردند. ما هم مي خواستيم براي پانسمان دست يکي از خواهرها پياده شويم که متوجه سيل خوني شديم که از روي تمثال امام راه گرفته بود. ما تصور کرده بوديم فهيمه گوش به حرف راننده داده و سرش را پايين برده بود و به همين دليل صدايش نزده بوديم. فهيمه را صدا زدم، جواب نداد. سرش را آرام بلند کردم و ديدم مثل هميشه لبخند مي زند. از چشم راستش خون مثل چشمه بيرون مي زد و با چشم چپش به طرف گلوله اي که به او اصابت کرده بود نگاه مي کرد. نگاهش سرشار از رضايت و خوشنودي بود. با حيرت به بقيه خواهرها نگاه کردم. همه متحير مانده بوديم. او حتي ناله هم نکرده بود. رمق در تنم نمانده بود. يک آن به خودم آمدم و گفتم که بايد کاري کرد. فهيمه را همراه با خواهرها روي برانکارد گذاشتيم و برديم. خون او چکه چکه روي برف ها مي ريخت. او را به درمانگاه بدون پزشک و پرستار برديم. يک گوشي پزشکي پيدا کردم و روي قلب او گذاشتم، نمي خواستم باور کنم که تپش ندارد. با لحني بريده و لرزان گفتم، «بايد سريعاً او را به بيمارستان منتقل کنيم.» آنها با ناباوري به من نگاه کردند. براي اينکه فرصت از دست نرود، گفتم، «به خدا قسم که قلبش دارد مي زند. عجله کنيد،» جاده ها ناامن بودند و همه مي خواستند منتظر بمانند که از شدت درگيري کاسته شود. قسمي که خورده بودم، آنها را متقاعد کرد که بايد فهيمه را به بيمارستان برسانيم. خود من هم واقعاً باور داشتم که او زنده است. پيرمرد بسيجي داوطلب اين کار شد و من و يکي از خواهرها، همراه پيکر فهيمه راه افتاديم. چند دقيقه بعد باز رگبار گلوله شروع شد، اما اين بار زود قطع شد و به خير گذشت.
حدود نيم ساعت بعد به سقز رسيديم و راهي بيمارستان شديم. پزشک پس از معاينه اي مختصر، شهادت فهيمه را اعلام کرد و به اين ترتيب در غروب چهارشنبه 12 آذر 59، 24 محرم، فهيمه در 21 سالگي به ملکوت اعلي شتافت.

شما استاد دانشگاه، آن هم در رشته الهيات هستيد. آيا در ميان نسل فعلي، افرادي چون فهيمه را مي بينيد؟
 

کليت او را نه، ولي اجزايش را چرا. هنوز هم کساني هستند که به اميد يافتن به پاسخ هايشان به اين رشته رو مي آورند و تلاش هم مي کنند، و لي مسئله اين است که شرايط، فوق العاده فرق کرده و امکان پرورش استعدادهائي چون فهيمه را از دست داده ايم.

در اين باره توضيح بيشتري بدهيد.
 

موقعي که ما وارد حوزه شديم، کسي به ما وعده مدرک و پست اين چيزها را نداد. افراد زيادي بودند که در رشته هاي پزشکي و مهندسي قبول شده بودند و با طيب خاطر و آزادي کامل، آن رشته را رها کرده و به حوزه آمده بودند. انگيزه ها عمدتاً ديني بودند. ما با نهايت اخلاق و عشق درس مي خوانديم. چند وقتي هست که به دانشگاه منتقل شده ام و به جاي حوزه در آنجا درس مي دهم. در آنجا گاهي که با داوطلبان مصاحبه مي کردم، اواسط مصاحبه مي گفتم، «مي دانيد که امسال قرار نيست حوزه مدرک بدهد؟» ناگهان رنگ از روي داوطلب مي پريد و به کلي رغبت ادامه مصاحبه را از دست مي داد. متأسفانه نوعي نگاه مادي بر کل نظام آموزشي ما، از جمله حوزه ها حاکم شده و شايد يکي از دلايلي که خروجي هاي دانشگاه ها و حوزه ها، آن طور که بايد از قدرت علمي و نظريه پردازي بهره مند نيستند، همين نگاه باشد. ما در دنيايي که واقعاً مي شود از طريق اينترنت، در دانشگاه هاي مجازي مختلف دنيا ثبت نام کرد و مدرک گرفت، دلمان را به آمار فارغ التحصيلان مراکز مختلف آموزشي و يا بالا رفتن آمار ورودي دختران به دانشگاه ها خوش کرده ايم، در حالي که خروجي اين سيستم آن گونه که بايد، نيست و روحيه مدرک گرايي، رفاه زدگي، مصرف گرايي و بسياري از آفاتي که دقيقاً خلاف آرمان هايي هستند که جوان دوره انقلاب و دفاع مقدس را به تحرک وامي داشت، خطر بزرگي است که هر روز غفلت از آن، ده ها سال ما را عقب مي برد. امکان پديد آمدن انسان هاي والامرتبه و شريفي چون فهيمه، هميشه وجود دارد، به شرط آنکه به ارزش هايي که امکان رشد امثال او را فراهم آورد، برگرديم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 27